مطالب دوستان وبلاگ نویس - دانشنامه دوستداران حقیقت

خدا سلام رساند و گفت

ارسال‌کننده : دانش دوست در : 87/10/27 5:51 عصر

خدا سلام رساند و گفت

مادرم خواب دید که من درخت تاکم.

 تنم سبز است و از هر سرانگشتم،

 خوشه های سرخ انگور آویزان.

مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. 


 

 

فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد

و من دیدم این جا که منم باغچه ای است

و عمری ست که من ریشه در خاک دارم.

 و ناگزیر دست هایم جوانه زد و تنم،

 ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.

و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت:

 همه عالم می روند و همه عالم می دوند،

پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.

من خندیدم و گفتم:

اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

او گفت:

هر کس اما به نوعی می دود.

آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.

تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم.

از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.

 زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.

 همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم.

 وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم

 و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم.

 تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم.

 هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.

 هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

و سرانجام رسیدیم.

و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.

و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم،

تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت:

 تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری.

 و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای،از دست بدهی.

 و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛

 همه دار و ندار تابستان مان را.

 

 

مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛

 با شاخه هایی لخت و عور.

 

 

مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت.

فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد

و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه.

و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد

 و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:

 خدا سلام رساند و گفت:

 مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی.

 و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی

که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

 

عرفان نظر آهاری

 




کلمات کلیدی :

<   <<   126   127   128   129   130   >>   >