داستان سنگری بر پشت - دانشنامه دوستداران حقیقت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان سنگری بر پشت

ارسال‌کننده : دانش دوست در : 87/12/3 11:38 صبح

داستان فارسی

پریسا باز هم شلیک کرد. رگبار کشید به سمت افسانه. افسانه سنگر گرفت پشت من.
- مثلا تو تیرات تمام شده، دیگه تیر نداری.
افسانه لب و لوچه‌هایش را جمع کرد و با اخم و تخم جواب داد:
- قبول نیست آقا! من هنوزم تیر دارم.
پریسا ملاقه را به سمت افسانه نشانه گرفت:
- نه! مثلا تو تیر می‌خوری. من میام و اسیرت می‌کنم.

افسانه
مثل همیشه آخرش قبول کرد و پشت من گلوله شد. آشکارا می‌لرزید. خطکش بلندش
را که حالا دیگر تیر نداشت، محکم چسبانده بود به خودش.

پریسا از
پشت مادرش که نماز می‌خواند بیرون پرید. رگبار دیگری کشید و دولا دولا
پیشروی مختصری کرد و پشت مبلی سنگر گرفت. باز هم شلیک کرد. این بار یک
تک‌تیر. سینه‌ام تیر کشید. خون، زیرپیراهن و پیژامه‌ام را سرخ کرد و راه
افتاد روی خاک. خاک داغ و تشنه با ولع خون را می‌مکد اما خون انگار تمامی
ندارد. زخم بزرگی پشت زانوی اکبر دهان باز کرده و ساق پا با کمی پوست تکه
و پاره به زانو آویزان مانده است.

- امدادگر! امدادگر!

امدادگر، خونین و مالین بلند می‌شود و همین‌طور که می‌رود سراغ مجروح بعدی، داد می‌زند:
- باید ببرینش عقب! وگرنه با این خونریزی کارش تمومه...
بقیه‌ی حرف‌هایش در انفجارها گم می‌شود.

- من می‌برمش...

فرمانده گروهان‌مان نمی‌گذارد حرف از دهانم دربیاید:
- دیوونه شدی؟ معبر تو تیررس مستقیمه. سوراخ‌سوراخ می‌شین. هم خودتو به کشتن می‌دی هم اکبرو.
- اکبر همین‌طوریش هم اوضاش خرابه حاجی! بذار ببرمش! بدجوری خونریزی داره. می‌پره‌ها!

حاج
کریم دستی به ریش‌های کم‌پشت خاک‌آلودش می‌کشد. دو سه خمپاره پشت سر هم
پشت خاکریزمان می‌ترکد. از پشت ابر دود و خاک صدای حاج کریم می‌رسد:
- خود دانی. مسئولیتش با خودت. راه بیفت!
و فریادش می‌پیچد تو تمام خاکریز:
- بچه‌ها بهش پوشش بدین، اکبرو ببره عقب!

حالا بغلم کرده و در گوشم زمزمه می‌کند:
- التماس دعا حمید جون!
و بلافاصله در انفجارهای پیاپی بعدی غیبش می‌زند.

اکبر پاک از هوش رفته است. صورتش مثل برف سفید شده است. یکی متلک می‌پراند:
- این که کنار حوریا داره حال می‌کنه اخوی! کجا می‌خوای ببریش؟

بچه‌ها
با دو سه تا فانوسقه اکبر را محکم می‌بندند به پشت من. حالا او مثل یک
کوله‌پشتی بزرگ، پشت من آویزان است. وقتی راه می‌افتم ردی از خون روی خاک
می‌ماند. ابتدای معبر عریان موضع می‌گیرم و منتظر پوشش آتش بچه‌ها
می‌مانم. اوضاع جالبی نیست. باید پنجاه شصت متر را جلوی چشم عراقی‌ها یک
نفس بدوم تا خاکریز بعدی. آن وقت می‌توانستم بی‌دردسر تا پشت خط، در پوشش
سنگرها بروم.

ناگهان رگبار بچه‌ها شروع می‌شود. چند تا آرپیجی هم شلیک می‌شود. پوشش بدی نیست. یکی داد می‌زند:
- یا علی! راه بیفت، بجنب حمید!

مثل
فنر از جا می‌پرم و راه می‌افتم. اکبر حالا سنگین‌تر از قبل هم به نظر
می‌رسد. هنوز پنج شش متر نرفته‌ام که رگبار تیرها روی خاک‌های اطراف
می‌نشیند. لو رفته‌ایم. ما را دیده‌اند. اما دیگر راه برگشتی نیست. باید
رفت.

تیرها انگار از بیخ گوشم می‌گذرند. هنوز هم هشتاد نود متر
دیگر تا انتهای معبر مانده است. پشت اکبر سنگر گرفته‌ام و دولا دولا
می‌دوم.

- عجب غلطی کردیما! الان آبکش می‌شیم. پس این پوشش آتیش چی شد؟ این اکبرم که انگار پونصد کیلو شده پدربیامرز!
           
یکی
از فانوسقه‌ها پاره می‌شود و یکی از دست‌های اکبر دو سه تا کشیده
می‌خواباند به سر و صورتم. عرق راه می‌کشد به چشم‌هایم. آن‌ها را بسته‌ام
و پناه بر خدا می‌دوم. یک لحظه حس می‌کنم حالاست که کوله‌پشتی‌ام بیفتد
روی زمین اما فرصتی برای  توقف نیست. با یک تکان اساسی اکبر را جابه‌جا
می‌کنم. حالا اگر تیر مستقیمی بیاید می‌خورد به اکبر. خیالم راحت‌تر
می‌شود و کمی تندتر می‌دوم. اما پریسا ول کن نبود. یک مشت نخود برداشته
بود و دانه‌دانه پرت می‌کرد به سمت افسانه که چسبیده بود به من. یکی از
نخودها خورد به چشمم. بلند شدم راه افتادم به سمت حیاط. افسانه هم پشت من
راه افتاد. رد خون پشت پاهایم کشیده شد تا حیاط. داد زدم:
- خانم این پوشش آتیش چی شد؟ پوشش آتیش!

بچه‌های خاکریز روبه‌رو پوشش آتش خوبی اجرا کرده‌اند. تیرها کمتر شده‌اند. من آخرین توانم را به کار بسته‌ام.
- دیگه رسیدیم. خدایا رسیدیم؟

پنج
شش متر بیشتر نمانده است. چند قدم بلند دیگر... و خودم را پرت می‌کنم پشت
اولین خاکریز. اکبر با صورت می‌افتد روی خاک. بچه‌ها فانوسقه‌ها را باز
می‌کنند. اکبر را روی برانکارد می‌گذارند. بلند می‌شوم و تمام بدنش را
وارسی می‌کنم. اکبر همان زخم بزرگ پشت زانویش را دارد و بس. خدا را شکر!
من سنگرم را سالم رسانده‌ام به سنگرهای خودی.

- چرا داد می‌زنی؟ چته؟ حمید چته باز؟
           
زنم
آب می‌پاشید به صورتم. پریسا و افسانه با چشم‌های از حدقه درآمده و
وحشت‌زده نگاهم می‌کردند. حیاط امن بود. اکبر همان‌طور که لنگ می‌زد رفت
به سمت حوض. یک مشت آب پاشید به صورت خودش و کمی لبخند به صورت من...


طرح از سید محسن امامیان

منبع. لینک مستقیم



کلمات کلیدی : داستان