معنویت و زمان(1): دو راهی سموئیل!
و سموئیل به تمامی اسرائیل گفت که اینک قول شما را موافق هر آنچه به من گفتید شنیدم و ملک بر شما نصب نمودم. * ... * پس حال حاضر شده این عمل عظیمی را که خداوند در نظر شما به جا می آورد مشاهده نمایید. * آیا امروز وقت درویدن گندم نیست؟ خداوند را استدعا خواهم نمود و او رعد و باران خواهد فرستاد تا آنکه بدانید و ببینید که شرارتی که نمودید، از طلبیدن پادشاه برای خود، در نظر خداوند بزرگ است. * بعد از آن سموئیل خداوند را استدعا نموده و خداوند در آن روز رعد و باران را فرستاد. و تمامی قوم از خداوند و سموئیل بسیار ترسیدند. * و تمامی قوم به سموئیل گفتند برای بندگانت، خداوند، خدای خود را استدعا نما تا نمیریم. زیرا به تمامی گناهان خود، این عمل بدی را که برای خود پادشاه طلبیدیم، زیاده کردیم. *
کتاب اول سموئیل فصل 12 آیات یک تا 19.
هنری بمفورد پارکز، در خدایان و آدمیان در فصل موسوم به عصر محوری، چند ویژگی را به عنوان موءلفه های جهان پس از عصر محوری ذکر می کند. ( عصر محوری را فاصلهء قرن دو تا شش پیش از میلاد معین می کند. این اصطلاح در اصل ابداع کارل یاسپرس فیلسوف آلمانی ست. ) در این چهار قرن در پنج نقطهء دنیا تحولاتی رخ می دهد که در تمام آنها خصیصه های مشترکی دیده می شود. به اجمال می توان (بنا به نظر پارکز) از باور به دوگانه انگاری اخلاقی (باور به خوب و بد)، یکتاپرستی دینی و عقل گرایی نام برد. پیش از آن تمام تمدن های بزرگ دنیا در دینورزی مبتلا به چندخدایی بودند و حیطهء اعمال انسان را تنها به اعمال موافق با خدایان و مخالف با خواست آنان تقسیم می کردند. و هیچ وجهی و اهمیتی برای آنچه اخلاق می نامیم قائل نبودند. محور این ادیان، آیین rite، آن هم افراطی ترین شکلش یعنی آیین های جادوگری بود. آیین هایی که حاصل عدم توجه بشر به عقل و نظام علی و معلولی متناسب با آن بود. اما پس از این چهار قرن، در اثر تحولاتی که عمدتآ به صورت ظهور ادیان جدید و بعضآ جریان های اجتماعی – فرهنگی جدید واقع شدند، اخلاق، توحید و تعقل جزء کلمات مقدس بشر شد که هنوز هم به آنها کمابیش اعتقاد داریم. نکته ای که از میان جملات پارکز می خواهم به آن متمرکز شوم سرنوشت تمدن های پیش از دورهء محوریست. این تمدن های بزرگ یکی مصر بود با سابقهء دو تا سه هزار ساله (در آن زمان یعنی حدود 2500 سال پیش) و همچنین تمدن های واقع در بین النهرین. البته قطعآ تمدن های دیگری نیز بودند که حتی چیزی در مورد آنها نمی دانیم. مگر اشاراتی گنگ مثل همان تمدن بزرگ آتلانتیک که افلاطون در یکی از محاوراتش به آن اشاره ای می کند. پارکز می گوید بسیاری از ایده های تازهء مطرح در عصر محوری، در این تمدن های با سابقه نیز مطرح می شدند. اما این تمدن ها هرگز بستر مناسبی برای رشد و حاکمیت این قبیل ایده های جدید نبودند. مثلآ می دانیم که مدت ها پیش از ظهور موسی – اگر اصلآ چنین شخصیتی (با توصیفات کتب مقدس) واقعیت تاریخی داشته است! – فرعونی در مصر ملقب به ایخناتون، ایدهء پرستش خدای یگانه را طرح کرد و سعی در تبلیغ آن نمود. اما نه تنها موفق نشد، بلکه ظاهرآ خود او هم در اثر توطئهء کاهنان خدایان دیگر، جانش را از دست داد! همچنین آن اواخر در مصر متونی نوشته می شد برای توجیه حیات اخلاقی. از این دست که انسان ها پس از مرگ در جهان زیرین اعتراف نامه ای را در دست خواهند داشت که سیاههء اعمال خوب و بد آنهاست. و اگر اعمال نیک انسان غلبه نداشته باشد، دربان جهان زیرین به او اجازهء عبور نمی دهد! اما باورهای مورد تبلیغ این قبیل متون با باورهای قدیمی تر و ریشه دارتر (سنتی) جور در نمی آمدند! چون یک مصری عصر باستان معتقد بود با اوراد مقدسی که بر کفن او خواهند نوشت و با جسد یک نوع سوسک مرده که به همراه او در قبر خواهند گذاشت، جاودانگی او تضمین خواهد شد! و یا از طریق اعمال آیینی مومیایی کردن اجساد نیز، به همین ترتیب. بنابراین رشد ایده های جدید در بین ملت هایی که کهن تر و ریشه دارتر بودند با مشکل جدی مواجه بود. و علت این مشکل، در یک کلام همان سابقه و قدمت فرهنگ و تمدن این ملت ها بود! این تحولات جدید تنها منحصر در اعتقادات فرهنگی – به معنای وسیع کلمه – نیز نبودند. مصریان باستان حتی در پذیرش استفاده از فلز نو- یافته ای همچون آهن نیز (که فناوری روز آن زمان و کشف حیرت انگیز قوم تازه به دوران رسیده ای به نام هیتی بود) مدت ها تردید کردند. و استفاده از آن را دارای اشکال شرعی می دانستند! طبیعی ست که چنین اما و اگر کردن هایی برای مصر پیر و با عظمت، نمی توانست نتیجه ای جز انحطاط داشته باشد. چون ایده های جدید به زودی در سراسر جهان استیلاء یافتند و آن وقت مردم مصر نیز ناگزیر از پذیرش آنها شدند. پذیرشی که در بسیاری از ملت ها همچون مصر، ملازم از بین رفتن هویت فرهنگی آنها بود. تنها به این دلیل ساده اما بسیار مهم، که نتوانستند تحولات جدید را در چهارچوب فرهنگشان هضم کنند.
به همین خاطر همان طور که پارکز یادآوری می کند، بانیان دنیای جدید اقوام جوان و گمنامی همچون ایرانیان، یهودیان و یونانیان شدند. این اقوام در مقایسه با مصر از پیشینهء سنتی کمتری برخوردار بودند و نتیجتآ در سازگار کردن خود با تحولات جدید مستعدتر. آنچه گفته شد یک چشم انداز کلان تاریخی را مد نظر داشت. در بازه های کوچک تر تاریخی نیز آنچه گفتیم مصداق دارد. در ابتدای مقاله از کتاب اول سموئیل نقل کردم. این کتاب به شرح داستان گونهء مقطع مهمی از تاریخ قوم یهود می پردازد. مقطعی که اسباط بنی اسرائیل پس از مهاجرت از مصر و رسیدن به فلسطین، کم کم از قومی شبان و دامدار، به شهرنشینانی کشاورز بدل می شدند. یعنی تازه به همان مرحله ای از تحول تاریخی می رسیدند که قوم متمدن تر فیلیستین (که نام خود را بر آن سرزمین برای همیشه گذارد) مدت ها به آن رسیده و تجربه اش کرده بود. دیگر نمی شد یک جامعهء شهری را به شیوهء سنتی اداره کرد. سموئیل و اسلافش به عنوان یک کاهن یا ناوی(نبی) تا آن موقع، هم داور اختلافات قضایی قوم بودند، هم رهبر سیاسی و هم در صورت لزوم رهبر نظامی! شیوهء ادارهء امور نیز از سوی آنان همان کهانت یا نبوت بود. این شیوه، در حقیقت مبتنی بر یکی از استعدادهای غریب ذات انسان – و به صورت ضعیف تر در برخی حیوانات – است که می توانیم آن را قوهء شهود نیز بنامیم. قوه ای در انسان که او را قادر به درک مسائل نه به طریق فعالیتی ذهنی از طریق ساخت یک مدل مفهومی، بلکه به طور مستقیم و منحصر به خودش می کند! در مورد اینکه اشکال مختلف این شهود را، تا چه حد می توان واقعآ به عنوان یک استعداد به رسمیت شناخت و تا چه حد باید مربوط به عقاید خرافی و ابتدایی اقوام و ملت های گذشته دانست، می توان جداگانه و مفصل بحث کرد. تنها به ذکر این نکته بسنده می کنم که اخیرآ (در چند نسل اخیر) بشر به این سمت می رود تا دوباره وجود چنین استعدادهایی را در ذات خود به رسمیت بشناسد. و مدعیست برخی یافته های جدیدتر دانش مدرن نیز بر آن صحه می گذارد. (1) به هر حال اگر پذیرش اصل وجود چنین استعدادی، ما را مبتلا به اسطوره زدگی خاصی که با " اعتقاد به اصالت این نوع استعدادها " اغلب همراه بوده است، نکند، آن وقت می توانیم بپذیریم که تکیهء بشر بر این شیوهء حل مشکلات، نمی توانسته بی نقص و محدودیت باشد. تا این نوع استعداد را نشناسیم طبعآ محدودیت هایش را نیز نخواهیم شناخت. اما این را می دانیم که بشر (از جمله قوم اسرائیل)، به این نتیجه رسید که تکیهء کامل بر چنین استعدادی – خصوصآ هنگامی که روش های مطمئن تر جایگزینی یافت می شود – غیر ممکن بلکه بلاهت است! به همین جهت است که قوم با زبان دینی متناسب با عصر خود و ادبیات دینی خود به نزد سموئیل آمده و می گویند:
و او را گفتند که تو پیر شده ای و پسرانت در راه هایت رفتار نمی نمایند
پس برای ما ملکی نصب نما تا مثل تمامی قبائل بر ما حکم نمایند. * اما
این حرف در نظر سموئیل ناخوش آمد... ( فصل هشت آیهء 5 و 6 )
سموئیل معنای این درخواست را خوب درک کرد. نصب پادشاه به این معنا بود که دم و دستگاه خاصی به وجود بیاید تا متولی ادارهء بسیاری از امور بدون او یا به عبارتی بدون مشورت با یهوه شود. به عبارت دیگر: ما منتظر صدای یهوه نمی توانیم بمانیم! و به همین جهت بود که یهوه نیز این درخواست را اهانت به خود تلقی کرد:
و خداوند به سموئیل فرمود که آواز قوم را در هر چه که به تو گفتند استماع
نما زیرا که تو را تحقیر ننموده بلکه مرا تحقیر نمودند تا بر ایشان سلطنت
ننمایم * ( همان آیهء 7 )
با این همه یهوه، توجه و برآورده ساختن نیاز قوم را به سموئیل فرمان می دهد. اما از او می خواهد که آنان را به آنچه خواستند خوب آگاه نماید:
و سموئیل تمام کلمات خداوند را به قومی که پادشاه از او خواسته
بودند بیان کرد * و گفت قاعدهء پادشاهی که بر شما سلطنت نماید
این خواهد شد که پسران شما را گرفته از برای خود بر عراده ها و بر
اسبها خواهد گذاشت تا آنکه در برابر عراده اش بدوند. * و ایشان را
سرداران هزاره و سرداران پنجاهه تعیین خواهد نمود تا آنکه کشتش را
بکارند و محصولش را درو نمایند و آلات جنگش را و اسباب عراده اش را
بسازند. * و دختران شما را تا آنکه عطرکشان و طباخان و نانبایان باشند
خواهد گرفت... ( فصل 8 آیهء 10 تا 13 . )
اما:
اما قوم از شنیدن قول سموئیل ابا نمودند و گفتند نی، البته از برای
ما پادشاهی باشد * تا آنکه ما نیز مثل تمامی قبائل باشیم و پادشاه
ما بر ما حکم نماید و در حضور ما بیرون رفته جنگ های ما را بجنگد...
( همان آیات 19 و 20 . )
به عبارت دیگر سموئیل تذکر داد که شما چیزی را می خواهید که در حقیقت شکل زندگی شما را تغییر خواهد داد. اما از آنجایی که شکل زندگی قوم به صورت اجتناب ناپذیری در حال تغییر و تحول بود، آنها بر خواستهء خودشان اصرار کردند. آنها یا می بایست برای همیشه شبان باقی می ماندند و یا اگر زندگی شهرنشینی را – که لازمهء شکل جدید امرار معاش اقتصادی یعنی کشاورزی هم بود – قبول می کردند، ناگزیر از اخذ لوازم دیگر آن از جمله نهاد و سازمان حکومت هم بودند. سموئیل – و هم یهوه – این را می دانستند. و علت اینکه نهایتآ سموئیل، شائول را برای پادشاهی بر آنان مسح نمود همین است. اگر سموئیل قوم را در دو راهی انتخاب بین یهوه و شیوهء جدید زندگی قرار می داد، چه اتفاقی می افتاد؟ من حدس می زنم که در کوتاه مدت و شاید میان مدت اعتقاد به یهوه میان بنی اسرائیل حفظ می شد. اما البته نه در درازمدت! و حاصل این می شد که بنی اسرائیل خیلی بیشتر از ملت های همسایهء خود – دست کم از لحاظ نظامی و امنیتی – عقب می ماند و طبیعتآ موجودیتش در معرض خطر جدی قرار می گرفت. سموئیل نصب شاه را پذیرفت. چون ضرورت آن را برای قوم درک کرده بود. اما در عین حال – گویا با درک شهودی گنگی – می دانست که پذیرش این تحول، نمی تواند در اعتقاد و التزام مردم به یهوه و چهارچوب دیانت و معنویت، بی تآثیر باشد. به همین خاطر تمهیداتی – یا به تعبیری حیله هایی – اندیشید. او اولین شاه را از بین مردم شبان انتخاب کرد. (2) اما خیلی زود مشخص شد این فرد چوپان- تبار نتوانسته به فرمان های یهوه کاملآ مقید بماند. تورات در این مورد اطلاعات زیادی نمی دهد. اما به هر حال روح شریری بر شائول – به تعبیر کتاب – مسلط شد. در نتیجه سموئیل، داوود را که جوان چوپان دیگری بود، برای سلطنت مسح کرد. گویا گمان می کرد این تنها راه حفظ معنویت یهوه میان مردم است. اما چنانکه از همین کتاب و کتاب بعدی بر می آید او هم در جریان روابط وِیژهء زندگی شهرنشینی و اقتضائات حکومتی، چندان مقید نبود. من می خواهم بگویم با وجود آنکه سموئیل در پذیرش تآسیس حکومت برای قومش، فرهیختگی – و هم باید گفت از خود گذشتگی – کرد، با این حال نتوانست دریابد که در چهارچوب زندگی جدید، برای حفظ اعتقاد به یهوه و نگهداشت روحیهء معنوی مردم، باید تغییراتی نیز در الهیات مردم داد! می بایست تعریف جدیدی از نقش یک ناوی و رابطه اش با نهاد نوبنیان ارائه می شد. و حتی چه بسا یهوه نیز باید در خود تغییراتی می داد. بله! تعجب نکنید! از آنجایی که مخاطب او – با همهء خلق و خوهایش که در ابتداء خلق و خوی یک شبان نیمه وحشی بود – متحول شده بود و به یک شهرنشین با خلقیات ملایم تر و ... تبدیل شده بود، چرا یهوه نمی بایست در لحن کلامش و روش و منشش تغییر ایجاد کند؟!
اما راه حل های سموئیل سطحی بودند. و افاقه نکردند. امروز همهء ما می دانیم - و با استفاده از همین متون و داستان های تورات نیز می توان به خوبی نشان داد – که شکل گیری سلطنت یکی از عوامل مهم انقراض سلسلهء ناوی ها در درازمدت در بنی اسرائیل بود. داستان های آتی تورات نشان می دهند که مشهورترین ناوی ها در بین مردم همان هایی بودند که مقابل پادشاه جبهه گیری کردند. و اغلب نیز شاه را به تخطی از فرمان های یهوه متهم می نمودند.(نمونهء بارز: ایلیا) اصطکاک های پی در پی میان نهاد تازه تآسیس حکومت و ناوی ها نهایتآ برای این جماعت اخیر و حتی کلیت دین یهود گران تمام شد! یعنی در مقابل نیازهای جدید که نتیجهء مستقیم شکل جدید زندگی ست نمی توان مقاومت کرد. اشتباهی که ممکن است به آن دچار شویم – و در میان ما زیاد هستند که این تلقی اشتباه را متناسب با مسائل زمانمان دارند – این است که گمان کنیم سلطنت تنها عامل یا عامل اصلی انقراض نسل انبیاء یهود بوده است. به عبارت دیگر بگوییم همهء آتش ها از زیر سر این مدرنیتهء سلطنت طلبانه درآمد! پس جهت سلامتی دیانت و حفظ کیانت معنویت: " مرگ بر مدرنیته! " در حالی که این " علت " گرفتن چیزی ست که خود در واقع " معلول " است! شهرنشینی " تقسیم کار " را می طلبید. و این یعنی احساس نیاز به نهادهایی که هر کدام متولی امری باشند. مثلآ تا جایی که به ضرورت تشکیل حکومت مربوط می شد، باید یادآوری کرد که شهرنشین، کشاورز بود. و کشاورز مشغول کاشت و داشت و برداشت، به ندرت می تواند در مواقع لازم بلافاصله به یک نظامی کارکشته – با روحیات متناسب با آن – تغییر ماهیت دهد. پس دست کم برای حفظ امنیت خودش، ارتش سازمان دهی شده و حقوق بگیر می خواهد. بنابراین عوامل بنیادی تری دست اندر کارست. قطعآ مدت ها پیش از آنکه از سموئیل پادشاه طلب کنند برای ادارهء امور جزئی تر خود، به چیزهای دیگری غیر از " صدای یهوه " متوسل شده بودند. انسان شهرنشین برای حل مشکلات خود به دنبال " راهکار " است. یعنی آن چاره ای که بتوان آن را همیشه و به نحو منظم و قابل اطمینانی به کار برد. نه چاره ای مثل صدای یهوه که طبعآ گاه شنیده می شود و گاه نه! شاهد صحت این مدعا اینکه در ابتدای همین کتاب، وقتی جریان ملهم شدن سموئیل برای نخستین بار، گزارش می شود، آیهء اول می گوید: " و سموئیل جوان، خداوند را در حضور عیلی خدمت می کرد. و در آن روزها کلام خداوند نادر بود و رویایی ظاهر نبود. " یعنی، حتی مدت ها پیش از آنکه سموئیل به نبوت برسد، فترت در سلسهء ناوی ها آغاز شده بود. چون: " در آن روزها کلام خداوند نادر بود و رویایی ظاهر نبود. "
البته در نهایت یهوه تغییر کرد! تکلیف روحانیون نیز مشخص شد. منتها این تغییرات تنها در چهارچوب جدیدی که مسیحیت می نامیم، به وجود آمد. می توان مفصل در این باره بحث کرد که معنویت ارائه شده در قالب مسیحیت چرا و چگونه به مذاق شهرنشینان – و نه شبانان – که دیگر روی زمین را پوشانده بودند، شربت گواراتری بود.
---------------------------------------------------
به مناسبت اقدام سیاسی موسسهء نشنال ژئوگرافیک، در تغییر نام خلیچ پارس به نام مجعول خلیج عربی، اینجانب از طریق لینک arabian gulf در بمباران گوگلی شرکت می کنم.
برای در جریان قرار گرفتن در مورد بمباران گوگلی به اینجا بروید.
کلمات کلیدی :