داستان نذر عبدالمطلب - دانشنامه دوستداران حقیقت

داستان نذر عبدالمطلب

ارسال‌کننده : دانش دوست در : 87/4/2 3:13 عصر

از جمله مطالبى که در مورد اجداد رسول خدا(ص)باید دراینجا مورد بحث قرار گیرد،داستان نذر عبد المطلب و ذبح عبد الله‏و حدیث‏«انا ابن الذبیحین‏»است که از نظر ثبوت و اثبات و نیزکیفیت ماجرا مورد بحث قرار گرفته،و ما در اینجا نیز بطوراجمال مى‏گوئیم.

اصل حدیث‏«انا ابن الذبیحین‏»که از رسول خدا(ص)نقل‏شده در کتابهاى محدثین شیعه و اهل سنت آمده است. مانندکتاب عیون الاخبار و خصال صدوق‏«ره‏»و تفسیر على بن‏ابراهیم و تفسیر مفاتیح الغیب فخر رازى (1) و منظور از ذبیح اول،عموما گفته‏اند حضرت اسماعیل علیه السلام بوده،و منظور از«ذبیح‏»دوم نیز را گفته‏اند«عبد الله‏»پدر رسول خدا«ص‏»بوده‏است.

و داستان ذبح عبد الله را نیز بسیارى از اهل حدیث و تاریخ وسیره نویسان با مختصر اختلافى در کتابهاى خود آورده‏اند (2) وداستان-که خود در کتاب زندگانى پیغمبر اسلام برشته تحریردر آورده‏ایم-از اینجا شروع مى‏شود که سالها قبل از ریاست‏اجداد رسول خدا در مکه دو قبیله بنام جرهم و خزاعه در آنجاحکومت داشتند که نخست جرهمیان بودند و سپس قبیله خزاعه‏آنها را بیرون کرده و خود در مکه بحکومت رسیدند.

و آخرین کسى که از طایفه جرهم در مکه حکومت داشت ودر جنگ با خزاعه شکست‏خورد شخصى بود بنام عمرو بن‏حارث که چون دید نمى‏تواند در برابر خزاعه مقاومت کند وبزودى شکست‏خواهند خورد بمنظور حفظ اموال کعبه از دستبرددیگران بدرون خانه کعبه رفت و جواهرات و هدایاى نفیسى راکه براى کعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى طلائى و مقدارى‏شمشیر و زره و غیره بود همه را بیرون آورد و بدرون چاه زمزم‏ریخت و چاه را با خاک پر کرده و مسدود نمود و برخى‏گفته‏اند:حجر الاسود را نیز از جاى خود برکند و با همان هدایادر چاه زمزم دفن کرد،و سپس بسوى یمن گریخت و بقیه عمر خود را با تاسف بسیار در یمن سپرى کرد.این جریان گذشت ودر زمان حکومت‏خزاعه و پس از آن نیز در حکومت اجدادرسولخدا«ص‏»کسى از جاى زمزم و محل دفن هدایا اطلاعى‏نداشت و با اینکه افراد زیادى از بزرگان قریش و دیگران درصدد پیدا کردن جاى آن و محل دفن هدایا بر آمدند اما بدان‏دست نیافتند و بناچار چاههاى زیادى در شهر مکه و خارج آن‏براى سقایت‏حاجیان و مردم دیگر حفر کردند و مورد استفاده‏آنان بود.

عبد المطلب نیز پیوسته در فکر بود تا بوسیله‏اى بلکه بتواندجاى چاه را پیدا کند و آنرا حفر نموده این افتخار را نصیب خودگرداند،تا اینکه روزى در کنار خانه کعبه خوابیده بود که درخواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند،و این خواب همچنان‏دو بار و سه بار تکرار شد تا از مکان چاه نیز مطلع گردید و تصمیم‏به حفر آن گرفت.

روزى که مى‏خواست اقدام به این کار کند تنها پسر خود راکه در آنوقت داشت و نامش‏«حارث‏»بود همراه خود برداشته وکلنگى بدست گرفت و بکنار خانه آمده شروع بکندن چاه کرد.

قریش که از جریان مطلع شدند پیش او آمده و بدو گفتند:

این چاهى است که نخست مخصوص به اسماعیل بوده و ما همگى نسب بدو مى‏رسانیم و فرزندان اوئیم،از اینرو ما را نیز دراین کار شریک گردان،عبد المطلب پیشنهاد آنانرا نپذیرفته وگفت:این ماموریتى است که تنها بمن داده شده و من کسى رادر آن شریک نمى‏کنم،قریش به این سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى کردند تا بر طبق روایتى طرفین، حکمیت‏زن کاهنه‏اى را که از قبیله بنى سعد بود و در کوههاى شام مسکن‏داشت،پذیرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حکم کردگردن نهند،و بهمین منظور روز دیگر بسوى شام حرکت کردند ودر راه به بیابانى برخوردند که آب نبود و آبى هم که همراه‏داشتند تمام شد و نزدیک بود بهلاکت‏برسند که خداوند از زیرپاى عبد المطلب یا زیر پاى شتر او چشمه آبى ظاهر کرد و همگى‏از آن آب خوردند و همین سبب شد که همراهان قرشى او مقام‏عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت‏باوى دست‏بردارند و از رفتن بنزد زن کاهنه نیز منصرف گشته،بمکه باز گردند.

و در روایت دیگرى است که عبد المطلب چون مخالفت قریش‏را دید بفرزندش حارث گفت:اینان را از من دور کن و خود بکارحفر چاه ادامه داد،قریش که تصمیم عبد المطلب را در کار خودقطعى دیدند دست از مخالفت‏با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر کرد تا وقتى که بسنگ روى چاه رسید تکبیر گفت،وهمچنان پائین رفت تا وقتى آن دو آهوى طلائى و شمشیر و زره وسایر هدایا را از میان چاه بیرون آورد و همه را براى ساختن‏درهاى کعبه و تزئینات آن صرف کرد،و از آن پس مردم مکه وحاجیان نیز از آب سرشار زمزم بهره‏مند گشتند.

گویند:عبد المطلب در جریان حفر چاه زمزم وقتى مخالفت‏قریش و اعتراضهاى ایشان را نسبت‏بخود دید و مشاهده کرد که‏براى دفاع خود تنها یک پسر بیش ندارد با خود نذر کرد که اگرخداوند ده پسر بدو عنایت کرد یکى از آنها را در راه خدا-و درکنار خانه کعبه-قربانى کند،و خداى تعالى این حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر پیدا کرد که یکى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر دیگر بدین شرح بود:

حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-که بگفته ابن هشام نامش‏عبد مناف بود-زبیر،حجل-که او را غیداق نیز مى‏گفتندمقوم، ضرار،ابو لهب.

داستان ذبح عبد الله

با تولد یافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده تن‏رسید،و در اینوقت عبد المطلب به یاد نذرى که کرده بود افتاد،و از اینرو آنها را جمع کرده و داستان نذر خود را به اطلاع ایشان‏رسانید.

فرزندان اظهار کردند:ما در اختیار تو و تحت فرمان توهستیم.عبد المطلب که آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده کرد آنانرا بکنار خانه کعبه آورد،و براى انتخاب یکى‏از ایشان قرعه زد،و قرعه بنام عبد الله در آمد،که گویند:

عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.

در این هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست‏دیگر کاردى بران برداشت و عبد الله را بجایگاه قربانى آورد تا درراه خدا قربانى نموده بنذر خود عمل کند.

مردم مکه و قریش و فرزندان دیگر عبد المطلب پیش آمده وخواستند بوسیله‏اى جلوى عبد المطلب را از اینکار بگیرند ولى‏مشاهده کردند که وى تصمیم انجام آنرا دارد،و از میان برادران‏عبد الله،ابو طالب بخاطر علاقه زیادى که به برادر داشت‏بیش ازدیگران متاثر و نگران حال عبد الله بود تا جائى که نزدیک آمد ودست پدر را گرفت و گفت:

پدر جان!مرا بجاى عبد الله بکش و او را رها کن!

در اینهنگام دائیهاى عبد الله و سایر خویشان مادرى او نیزپیش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قریش نیز که چنان دیدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:

تو اکنون بزرگ قریش و مهتر مردم مکه هستى و اگر دست‏بچنین کارى بزنى دیگران نیز از تو پیروى خواهند کرد و این‏بصورت سنتى در میان مردم در خواهد آمد.

پاسخ عبد المطلب نیز در برابر همگان این بود که نذرى کرده‏ام‏و باید به نذر خود عمل نمایم.

تا بالاخره پس از گفتگوى زیاد قرار بر این شد (3) که شتران‏چندى از شتران بسیارى که عبد المطلب داشت‏بیاورند و براى‏تعیین قربانى میان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنام‏شتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى کنند و اگر باز بنام‏عبد الله در آمد به عدد شتران بیافزایند و قرعه را تجدید کنند وهمچنان به عدد آنها بیفزایند تا وقتى که بنام شتران در آید،عبد المطلب قبول کرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازدیدند بنام عبد الله درآمد ده شتر دیگر افزودند و قرعه زدند بازدیدند قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر دیگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه کردند وقرعه زدند و همچنان عبد الله در مى‏آمد تا وقتى که عدد شتران به‏صد شتر رسید قرعه بنام شتران در آمد که در آنهنگام بانگ تکبیرو صداى هلهله زنان و مردان مکه بشادى بلند شد و همگى‏خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نکرده گفت:من دو باردیگر قرعه مى‏زنم و چون دو بار دیگر نیز قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب یقین کرد که خداوند به این فدیه راضى شده وعبد الله را رها کرد و سپس دستور داد شتران را قربانى کرده‏گوشت آنها را میان مردم مکه تقسیم کنند.

و شیخ صدوق‏«ره‏»گذشته از اینکه این داستان را در کتاب‏عیون و خصال به تفصیل از امام صادق علیه السلام روایت کرده، در کتاب من لا یحضره الفقیه نیز از امام باقر علیه السلام اجمال‏آنرا در باب احکام قرعه روایت کرده است (4) .

ولى در پاورقى همان کتاب من لا یحضره الفقیه فاضل‏ارجمند و صدیق گرانقدر آقاى غفارى حدیث مزبور را سخت‏مخدوش دانسته و از نظر سند،ضعیف و بى اعتبار خوانده،و این‏داستان را ساخته و پرداخته دست داستان سرایان و محدثان عامه ذکر کرده که در مقابل عقیده شیعیان که معتقد به ایمان اجدادبزرگوار رسول خدا«ص‏»بوده‏اند،خواسته‏اند با جعل این حدیث‏جناب عبد المطلب را در زمره مشرکانى قلمداد کنند که براى‏خدایان خود فرزندانشان را قربانى مى‏کرده و یا نذر مى‏نموده‏اندو خداوند تعالى این عمل آنها را در قرآن کریم یک عمل زشت‏و شیطانى معرفى کرده و مى‏فرماید:

و کذلک زین لکثیر من المشرکین قتل اولادهم شرکاؤهم‏لیردوهم و لیلبسوا علیهم دینهم... (5)

و ملخص آنکه این عمل عبد المطلب،با آن شخصیت‏روحانى و مقام و عظمتى که از وى نقل شده و رسول خدا بدوافتخار مى‏کند سازگار نیست زیرا در روایات آمده که وى‏سنتهائى را بنا نهاد که اسلام نیز آنها را تایید نمود،مانند:

حرمت‏خمر،و زنا،و قطع دست دزد،و جلوگیرى از کشتن‏دختران و نکاح محارم و طواف خانه کعبه عریان،و وجوب وفاءبنذر و امثال آن...

ولى در مقابل ایشان برخى دیگر از دانشمندان معاصر،همین‏سنتها را که ایشان دلیل بر ضعف داستان گرفته با توجه به آغاز حال عبد المطلب،دلیل بر سیر تکاملى ایمان عبد المطلب دانسته‏و نشانه قوت آن گرفته و در تصحیح همین روایت‏«انا ابن‏الذبیحین‏»و داستان ذبح عبد الله اینگونه قلمفرسائى کرده‏اند:

...ما ملاحظه مى‏کنیم که عبد المطلب در آغاز زندگى در حدى‏بوده که حتى فرزندان خود را به نامهائى چون عبد مناف وعبد العزى (6) نامگذارى کرده،ولى تدریجا بحدى از تسلیم و ایمان‏بخداى تعالى مى‏رسد که ایمان وى ابرهه-صاحب فیل-را مرعوب‏خود مى‏سازد،و بدانجا مى‏رسد که سنتهائى را مانند قطع دست‏دزد،و حرمت‏خمر و زنا و حرمت طواف عریان،و وجوب وفاءبنذر...بنا مى‏نهد،و مردم را به مکارم اخلاق ترغیب نموده و ازاشتغال به امور پست دنیائى باز مى‏دارد،.. .

و بالاخره بمقامى مى‏رسد که مستجاب الدعوه شده و بتها را یکسره‏رها مى‏کند...

و بخصوص پس از ولادت نوه عزیز و مورد علاقه‏اش حضرت‏محمد«ص‏»،بدان حد از ایمان مى‏رسد که بسیارى از نشانه‏هاى‏نبوت آنحضرت را به چشم دیده و بسیارى از کرامات و نشانه‏هاى‏قطعى نبوت آنحضرت را مشاهده مى‏کند...

و بنابر این چه مانعى دارد که گفته شود:اعتقاد اولیه وى آن بودکه چنین تصرفى در باره فرزند خود و چنین نذرى را مى‏تواندبکند...

و این مطلب را هم به گفته بالا اضافه کنید که در شرایع گذشته‏حرمت و جایز نبودن چنین نذرى ثابت نشده بود،چنانچه در قرآن‏کریم آمده که مادر عمران در مورد فرزندى که در شکم دارد نذرمى‏کند که او را به خدمت‏خانه خدا بسپارد تا خدمتکارى خانه‏خدا را انجام دهد،یا آنکه خداى تعالى پیامبر خود ابراهیم‏علیه السلام را به ذبح فرزندش اسماعیل دستور داده و امرمى‏فرماید...! (7)

و دوست دیگرمان دانشمند گرانمایه جناب آقاى سبحانى نیزدر کتاب فروغ ابدیت‏بدون دغدغه و خدشه و بصورت یک‏داستان مسلم و قطعى،داستان مزبور را نقل کرده،و در پاورقى‏آنرا نشانه عظمت و قاطعیت جناب عبد المطلب دانسته و گوید:

این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که بزرگى روح ورسوخ عزم و اراده عبد المطلب را مجسم مى‏سازد،و درست‏مى‏رساند که تا چه اندازه این مرد پاى بند به عقاید و پیمان خودبوده است...! (8)

و ما در امثال اینگونه روایات که نظیرش را در آینده نیزخواهیم خواند-مانند داستان شق صدر-مى‏گوئیم:اگر روایت صحیحى در اینباره بدست ما برسد،و اصل داستان و یا اجمال‏آن در حدیث معتبرى نقل شده باشد ما آنرا مى‏پذیریم،و استبعادو بعید دانستن داستان با ذکر شواهد و دلیلهائى نظیر آنچه شنیدیدنمى‏تواند جلوى اعتقاد و پذیرفتن حدیث و روایت معتبر را بگیرد،و خلاصه استبعاد نمى‏تواند بجنگ حدیث معتبر برود،زیرا اگربناى قلمفرسائى و ذکر شاهد و دلیل باشد طرفین مى‏توانند براى‏مدعاى خود قلمفرسائى کرده و دلیل بیاورند،و بلکه همانگونه‏که خواندید،همان دلیلهائى را که یک طرف دلیل بر ضعف وبطلان داستان دانسته،طرف دیگر همان‏ها را شاهد و دلیل برصحت و تقویت داستان مى‏داند،و از اینرو باید بسراغ سند این‏روایت‏برویم و براى ما بى‏اعتبارى این روایات و احادیث درحدى که برادر ارجمندمان آقاى غفارى گفته‏اند هنوز ثابت نشده‏است.

و بلکه مى‏توانیم بگوئیم اگر ما این داستان را از بعد دیگرى‏بنگریم،همانگونه که ذکر شد مى‏توانیم دلیل بر کمال ایمان‏عبد المطلب بگیریم نه دلیل بر ضعف ایمان او بخداى تعالى و یاخداى نکرده نشانه بى‏ایمانى او،زیرا عبد المطلب اینکار را براى‏تقرب هر چه بیشتر بخداى تعالى انجام داد نه براى هدفهاى دیگرکه برخى عمدا یا اشتباها فهمیده‏اند چنانچه در گفته‏هاى برادر محترم ما بود،و از اینرو مى‏بینیم محدث خبیر و متتبع بزرگوارشیعه مرحوم ابن شهر آشوب داستان را با همین بعد مورد بحث قرارداده و از روى همین دید مى‏نگرد،و بدون ذکر سند و بعنوان یک‏داستان مسلم در کتاب نفیس خود«مناقب آل ابیطالب‏»اینگونه‏عنوان مى‏کند:

و تصور لعبد المطلب ان ذبح الولد افضل قربة لما علم من حال‏اسماعیل علیه السلام فنذر انه متى رزق عشرة اولاد ذکور ان ینحراحدهم للکعبة شکرا لربه،فلما وجدهم عشرة قال لهم،یا بنی ماتقولون فی نذری؟فقالوا:الامر الیک،و نحن بین یدیک فقال:

لینطلق کل واحد منکم الى قدحه و لیکتب علیه اسمه ففعلوا و اتوه‏بالقداح فاخذها و قال:

عاهدته و الان او فی عهده اذ کان مولای و کنت عبده نذرت نذرا لا احب رده و لا احب ان اعیش بعده

فقدمهم ثم تعلق باستار الکعبة و نادى:«اللهم رب البلد الحرام،و الرکن و المقام،و رب المشاعر العظام،و الملائکة الکرام، اللهم‏انت‏خلقت الخلق لطاعتک،و امرتهم بعبادتک،لا حاجة منک فی‏کلام له‏»ثم امر بضرب القداح و قال:«اللهم الیک اسلمتهم و لک اعطیتهم،فخذ من احببت منهم فانی راض بما حکمت،و هب لی‏اصغرهم سنا فانه اضعفهم رکنا»ثم انشا یقول:

یا رب لا تخرج علیه قدحی و اجعل له واقیة من ذبحی

فخرج السهم على عبد الله فاخذ الشفرة و اتى عبد الله حتى اضجعه‏فی الکعبة،و قال:

هذا بنی قد ارید نحره و الله لا یقدر شی‏ء قدره فان یؤخره یقبل عذره

و هم بذبحه فامسک ابو طالب یده و قال:

کلا و رب البیت ذی الانصاب ما ذبح عبد الله بالتلعاب

ثم قال:«اللهم اجعلنی فدیته،وهب لی ذبحته‏»،ثم قال:

خذها الیک هدیة یا خالقی روحی و انت ملیک هذا الخافق

و عاونه اخواله من بنی مخزوم و قال بعضهم:

یا عجبا من فعل عبد المطلب و ذبحه ابنا کتمثال الذهب

فاشاروا علیه بکاهنة بنی سعد فخرج فی ثمان ماة رجل و هو یقول:

تعاورنی امر فضقت‏به ذرعا و لم استطع مما تجللنی دفعا نذرت و نذر المرء دین ملازم و ما للفتى مما قضى ربه منعا و عاهدته عشرا اذا ما تکملوا اقرب منهم واحدا ما له رجعا فاکملهم عشرا فلما هممت ان افی‏ء بذاک النذر ثار له جمعا یصدوننی عن امر ربی و اننی سارضیه مشکورا لیلبسنی نفعا

فلما دخلوا علیها قال:

یا رب انی فاعل لما ترد ان شئت الهمت الصواب و الرشد

فقالت:کم دیة الرجل عندکم؟قالوا:عشرة من الابل،قالت:واضربوا على الغلام و على الابل القداح،فان خرج القداح على‏الابل فانحروها،و ان خرج علیه فزیدوا فی الابل عشرة عشرة حتى یرضى ربکم،و کانوا یضربون القداح على عبد الله و على عشرة‏فیخرج السهم على عبد الله الى ان جعلها ماة،و ضرب فخرج‏القداح على الابل فکبر عبد المطلب و کبرت قریش، و وقع‏عبد المطلب مغشیا علیه،و تواثبت‏بنو مخزوم فحملوه على اکتفاهم،فلما افاق من غشیته قالوا:قد قبل الله منک فداء ولدک،فبینا هم‏کذلک فاذا بهاتف یهتف فی داخل البیت و هو یقول:قبل الفداء.ونفذ القضاء،و آن ظهور محمد المصطفى، فقال عبد المطلب:

القداح تخطى‏ء و تصیب حتى اضرب ثلاثا،فلما ضربها خرج على‏الابل فارتجز یقول:

دعوت ربی مخلصا و جهرا یا رب لا تنحر بنی نحرا

فنحرها کلها فجرت السنة فی الدیة بماة من الابل (9) که چون تقریبا ترجمه آن بجز اشعار جالب آن قبلا در نقل‏داستان گذشته،از ترجمه آن خوددارى مى‏کنیم.اما روایت رابتمامى براى دوستان متتبعى که بخصوص با تاریخ و ادبیات‏عرب آشنا هستند نقل کردیم تا معلوم شود که هدف عبد المطلب‏از آغاز تا بانجام و در همه فصلها و فرصت‏ها یک هدف الهى بوده و بمنظور تقرب بخداى تعالى اینکار انجام گرفته،و همه جاسخن از خدا و ایثار و فداکارى در راه او و دعا و نیایش بدرگاه اوبوده،و مى‏توان این داستان را به گونه‏اى که ابن شهر آشوب‏«ره‏»نقل کرده نمونه‏اى از عالى‏ترین تجلیات روحى و ایثار و گذشت‏و فداکارى عبد المطلب دانست،و بهترین پاسخ براى امثال‏فخر رازى بشمار آورد،و این شبهه را نیز با این روایت‏بگونه‏اى که نقل شد برطرف کرد،اگر چه نقل مزبور در برخى ازجاها خالى از نقل اجتهادى نیست ولى از مثل ابن شهر آشوب‏که خود خریت این فن و امین در نقل مى‏باشد،پذیرفته است.

آمنه در جد چهارم (کلاب بن مره) با عبدالله همسر خود شریک بود برادران و کسان او در شهر مدینه مى‏زیستند ولى پدر آمنه با خانواده‏اش مدتى بود که در مکه اقامت داشتند.

پى‏نوشتها:

1-عیون الاخبار ص 1170 و خصال صدوق ص 56 و 58.تفسیر قمى ص 559 و مفاتیح الغیب ج 7 ص 155.

2-مصادر گذشته و سیره ابن هشام ج 1 ص.151-155.

3-و در پاره‏اى از تواریخ است که قرار شد بنزد زن‏«کاهنه‏»قبیله بنى سعد که نامش‏«سجام‏»و یا«قطبه‏»بود و در خیبر سکونت داشت‏بروند و هر چه او گفت‏بهمان گفته اوعمل کنند،و پس از آنکه بنزد وى آمدند او این راه را بآنها نشان داد،و در روایت صدوق‏است که این پیشنهاد را عاتکه دختر عبد المطلب کرد و عبد المطلب نیز آنرا پسندید.

4-من لا یحضره الفقیه چاپ مکتبه صدوق ج 3 ص 89.

5-سوره انعام آیه 137.

6-در بحث قبلى گفتیم که عبد مناف نام ابو طالب و عبد العزى نام ابو لهب بوده.

7-الصحیح من السیرة ج 1 ص 70-69.

8-فروغ ابدیت ج 1 ص 94.

9-مناقب آل ابیطالب ج/1 ص 15 و 16

درسهایى از تاریخ تحلیلى اسلام جلد اول صفحه 78

رسولى محلاتى

منبع.http://www.hawzah.net




کلمات کلیدی :