واثق مُرد ابن زیاد کشته شد
خیران اسباطی گوید: وقتی که درمدینه خدمت حضرت هادی (ع) رسیدم فرمود: از واثق (پادشاه وقت ) چه خبر داری ؟
گفتم : قربانت به سلامت بوده وده روز پیش او را ملاقات نمودم . فرمود: اهل مدینه می گویند : مرده است. وقتی که فرمود :
همه می گویند ، دانستم که گفتار خود او ست . سپس فرمود : جعفر (متوکل ) چه می کرد ؟ گفتم : در زندان به بدترین حال بود .فرمود : او (بعد از واثق ) صاحب این امر (سلطنت )است . فرمود : ابن زیات (وزیر و اثق ) چه می کرد ؟ گفتم : قربانت ! مردم با او هستند وفرمان ، فرمان اوست . حضرت فرمود : این مقام برای او شوم است ، سپس ساکت شد و فرمود : ناچار مقدرات خداوند واحکام الهی جاری می شود .
ای خیران ! واثق مرد ، ومتوکل به جای او نشست ، و ابن زیات کشته شد ، گفتم : کی ؟ قربانت !فرمود : شش روز پس از خروج تو . (از مدینه ) کشف الغُمة ، ج2 ، ص 378
یعقوب بن یسارروایت می کند که : متوکل می گفت : وای بر شما ، کار ابن الرضا حضرت هادی (ع ) مرا عاجز کرده ،نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشیند ؛ ونه من در این امور فرصتی می یابم ( که او را به این کارها وارد کنم ) گفتند : اگر از او فرصتی نیابی در عوض این برادرش موسی است که شراب خوار ونوازنده است ، می خورد ومی نوشد وعشقبازی می کند ، بفرستید او را بیاورند و مطلب را بر مردم مشتبه کنید ، بگوئید این ابن الرضا است . نامه ای نوشتند و او را با تعظیم واحترام وارد کردند ، وهمه بنی هاشم وسران لشکر و مردم استقبالش کردند ، وغرض این بود که وقتی می رسد املاکی به او واگذار کند و دختری به او بدهد وساقیان شراب وکنیزکان نوازنده نزد او بفرستد ، و با او مواصله و احسان کند ، ومنزل عالی برایش قرار دهد که خود در آنجا به دیدنش رود . وقتی که موسی وارد شد ، حضرت هادی (ع) در پل ( وصیف ) - جایی است که آنجا به استقال واردین می روند - حضرت با او ملاقات کرده و به او سلام نمود و حقش را ادا کرد ، سپس فرمود : این مرد تو را احضار کرده که احترامت را هتک و پایمال کند ورتبه ات را پایین آورد ، مبادا هرگز به شراب خواری اقرار کنی. موسی گفت : اگر مرا برای اینکار خواسته پس چکنم ؟ فرمود : رتبه خویش فرو میاور و چنین کاری نکن که او هتک احترام تو را خواسته است . موسی نپذیرفت و حضرت تکرار کرد ، تا چون دید اجابت نمی کند ، فرمود : ولی بدان که مجلس مورد نظر او مجلسی است که هرگز تو با او در آن جمع نمی شوید.
همان شد که حضرت فرمود ، سه سال موسی آنجا اقامت کرد وهر روز صبح بر درب سرای او می رفت یک روز می گفتند : مست است فردا صبح بیا ، روز دیگر می رفت ، می گفتند : دوا خورده و روز دیگر می گفتند : کار دارد ، وسه سال به همین منوال گذشت تا متوکل از دنیا رفت و در چنین مجلسی با هم جمع نشدند .(کافی ، ج1،ص502،ح8)
کافور خادم گوید : در سامره در مجاورت حضرت هادی (ع) صنعت گرانی بودند ، وآنجا مثل شهری شده بود . یونس نقاش بر آن جناب وارد می شد وخدمت او می کرد . روزی لرزان آمد وگفت :سرور من ! شما را وصیت می کنم که با اهل وعیالم نیکی کنید . فرمود : چه خبر است ؟ گفت : خیال دارم فرار کنم . حضرت تبسم کنان فرمود :چرا ؟ گفت : برای اینکه ابن بغا (گویا از سران ترک بوده ) نگین بی ارزشی برای من فرستاد که بر آن نقشی بزنم . موقع نقاشی دو قسمت شد ، وفردا وعده اوست که [آن نگین را پس] بگیرد ( موسی بن بغا ) هم که حالش معلوم است ، یا هزار تازیانه می زند یا می کشد .
حضرت فرمود : برو به منزلت تا فردا فرج می رسد و جز خبر خیر چیز دیگری نیست . باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت : فرستاده او آمده نگین را می خواهد . فرمود : برو که جز خیر نمی بینی . گفت : چه جواب گویم ؟ خندید و فرمود : برو ببین چه خبر آورده ، هرگز جز خیر نیست . رفت وبعد از مدتی خندان بازگشت وعرض کرد : فرستاده گفت : کنیزکان بر سر این نگین خصومت می کنند ، اگر ممکن است آن را دو قسمت کن تا تو را بی نیاز کنیم . حضرت فرمود : خداوندا! سپاس ، خاص تو است که ما را از آنها قرار دادی که حق شکر تو را بجای آورند ، به او چه گفتی ؟ عرض کرد: گفتم مرا مهلت دهید تا درباره آن فکرکنم چگونه این کار را انجام دهم . فرمود : درست گفتی. ( اثبات الهداة ،ج6 ، ص228)
از حسن بن مصعب مدائنی روایت شده که : مسئله سجده بر شیشه را (به وسیله نامه ای که نوشته بودم) از امام علی النقی (ع ) پرسش نمودم . چون نامه را فرستادم با خود گفتم : شیشه هم از چیزهایی است که زمین آن را می رویاند و گفته اند که آنچه را زمین می رویاند می شود بر آن سجده کرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد : بر شیشه سجده مکن ، اگر گمان می کنی که آن هم از اشیایی است که زمین آن را می رویاند ( درست است ) ولی استحاله شده . زیرا شیشه از ریگ ونمک است ، نمک هم از زمین شوره زار است ( وبه زمین شوره زار نمی شود سجده کرد ) اثبات الوصیة ، ص 433
هارون بن فضل گوید : در آن روزی که امام جواد (ع) از دنیا رفت ، شنیدم که امام علی النقی (ع) این آیه را تلاوت می فرمود : ( انّا لله وانّا الیه راجعون ) ، پدرم امام جواد (ع) از دنیا رحلت کرد . از آن حضرت پرسیدند : شما از کجا می دانی ؟ فرمود : ضعف وسستی دچارمن شدکه سابقه آن را نداشتم[1]. (اثبات الوصیه ، ص430)
محمد بن احمدمنصوری ازعموی پدرش نقل می کند که :( روزی نزد متوکل رفتم در حالتی که مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن کرد ، گفتم : من هرگز نخورده ام . گفت : تو با علی بن محمد (العیاذ بالله ) می خوری . گفتم :تو نمی دانی که در دستت چیست ؟ این سخنان تنها به تو ضرر می رساند وبرای او زیانی ندارد . این جسارت متوکل را خدمت حضرت عرض نکردم ، تا روزی فتح بن خاقان (وزیر متوکل ) به من گفت : به متوکل گفته اند : مالی از قم (برای حضرت هادی (ع) ) می آید و دستور داده که من در کمین آن باشم وخبرش را به او برسانم ، تو بگو بدانم که از کدام راه می آید ؟ تا من در آن راه بروم . خدمت حضرت رفتم ( که جریان را به عرض مبارک برسانم ) دیدم کسی آن جا است که نمی توانستم حرفی بزنم . حضرت تبسم کرد و فرمود : ای ابو موسی ! خیر است ، چرا آن پیغام اوّل را نیاوردی ؟ (یعنی آن حرفی که اول متوکل راجع به حضرت گفت ) عرض کردم : سرور من ! به ملاحظه تعظیم و اجلال شما . حضرت فرمود : مال امشب وارد می شود و ایشان به آن دست نمی یابند ، امشب را اینجا بمان .
ابو موسی گوید : شب را آنجا ماندم وچون امام برای نماز شب برخواست در رکوع سلام داد ونماز را قطع کرد و فرمود : آن مردی که منتظرش بودیم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گیری می کند ، برو مال را تحویل بگیر . رفتم دیدم انبانی که مال در آنجاست ، گرفتم و خدمت آن جناب بردم . ایشان فرمود : به او بگو : آن جُبه ای (لباس) را که آن زن قمی داد و گفت : این ذخیره جدّه من است ، بده . رفتم وگفتم واو گفت : آری آن را خواهرم پسندید و با این عوض کرد ، می روم ومی آورم . فرمود : بگو خدا اموال ما را حفظ می کند ، جبه را از شانه ات درآور . چون پیغام را رساندم وجبّه را از شانه اش بیرون آورد غش کرد . حضرت بیرون آمده و شرح حالش پرسید . گفت : من (راجع به امامت شما ) در شک بودم و اینک یقین کردم.( اثبات الهداة ، ج 6 ، ص225)
از هبة الله بن ابی منصور موصلی نقل شده که گفت : یک مرد نصرانی در دیار ربیعه بود که اصلاً از اهالی ( کَفَر توثا )(یکی از قریه های فلسطین ) بود . وی کاتب (نویسنده ) بود وبه نام : (یوسف بن یعقوب) خوانده می شد ، بین او و پدرم رابطه دوستی بود . روزی این کاتب نصرانی ، نزد پدرم آمد ، گفتم : برای چه به اینجا آمده ای ؟ گفت :( به حضور متوکل (خلیفه وقت ) دعوت شده ام ، ولی نمی دانم برای چه احضار شده ام و او از من چه می خواهد ؟ ومن سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریده ام ، وآن صد دینار را برداشته ام تا به امام هادی علیه السلام بدهم) .
پدرم گفت : در این مورد ، موفق شده ای .
آن مرد نصرانی نزد متوکل رفت وپس از اندک مدتی ، نزد ما آمد در حالی که شاد و خوشحال بود ، پدرم به او گفت :
( ماجرای خود را به من بگو ) ، او گفت :( به شهر سامراء رفتم ، که قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم ، به خانه ای وارد شدم ، با خود گفتم بهتر این است که نخست قبل از آنکه کسی مرا بشناسد که به سامراء آمده ام ، این صد دینار را به امام هادی علیه السلام برسانم ، بعد نزد متوکل بروم ، در آنجا دانستم که متوکل ، امام هادی علیه السلام را از سوار شدن او( به جائی رفتن) منع کرده ، واو خانه نشین است ، با خود گفتم : چه کنم ، من یک نفر نصرانی هستم ، اگر خانه ابن الرضا (امام هادی علیه السلام ) را بپرسم ، ایمن نیستم که این خبر زودتر به گوش متوکل برسد ، وبر بیچارگی که در آن هستم ، افزوده گردد.
ساعتی در این باره فکر کردم ، به نظرم آمد که سوار بر مرکبم شوم ، ودر شهر بروم ، واز مرکب خود جلوگیری نکنم ، تا هر کجا که خواست برود ، شاید خانه آن حضرت را بشناسم ، بی آنکه از کسی بپرسم ، آن صد دینار را در کاغذی نهادم و در میان آستینم گذاشتم ، وسوار بر مرکبم شدم ، آن مرکب از خیابانها وبازارها ، خود به خود عبور می کرد ، تا اینکه به در خانه ای رسید و در همانجا ایستاد ، هر چه کوشیدم تا از آنجا حرکت کند ، حرکت نکرد ، به غلام خود گفتم :( بپرس که این خانه کیست ؟)
او پرسید ، جواب دادند ؛ خانه ابن الرضا (امام هادی علیه السلام ) است . گفتم : الله اکبر ، دلیلی است کافی ، ناگاه خدمتکار سیاه چهره ای از آن خانه بیرون آمد ، وگفت :( تو یوسف بن یعقوب هستی ؟)
گفتم : آری .
گفت : وارد خانه شو ، من وارد خانه شدم ، او مرا در دالان خانه نشاند ، وسپس به اندرون رفت ، با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است ، از کجا این غلام می دانست که من یوسف بن یعقوب هستم ؛ با اینکه من هرگز به این شهر نیامده ام ، وکسی مرا در این شهر نمی شناسد ، بار دیگر خدمتکار آمد وگفت :( آن صد دینار را که در کاغذ پیچیده ای و در آستین داری بده )، آن را دادم و با خود گفتم : این دلیل سوّم است بر مقصد .
سپس آن خدمتکار نزد من آمد وگفت : وارد خانه شو !
من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم ، دیدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است ، تا مرا دید به من فرمود :( ای یوسف آیا وقت آن نرسده تا رستگار شوی ؟)
گفتم :( ای مولای من ! دلیل ها ونشانه هائی (به صدق شما واسلام ) برای من آشکار گردید ، که برای هدایت ورستگاری من کفایت می کند ).
فرمود :( هیهات ! تو اسلام را نمی پذیری ، ولی بزودی پسرت فلانی مسلمان می شود ، واز شیعیان ما است ، ای یوسف ! گروهی گمان می کنند که دوستی ما سودی به حال امثال شما ندارد ، ولی آنها دروغ گفتند ، سوگند به خدا دوستی ما ، به حال امثال تو ( که نصرانی هستی ) نیز سود بخش است ، برو دنبال آن کاری که برای آن آمده ای ، زیرا آنچه را دوست داری ، به زودی خواهی دید ، وبزودی دارای پسر مبارک خواهی شد .
آن مرد نصرانی می گوید : نزد متوکل رفتم ، وبه تمام مقاصدم رسیدم ، وباز گشتم .
هبة الله می گوید : من بعد از مرگ همین نصرانی با پسرش دیدار کردم ، دیدم مسلمان است ودر مذهب تشیع ، استوار ومحکم می باشد ، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیت مُرد ، واو بعد از مرگ پدر ، مسلمان شده است ، وپیوسته می گفت :
أنا بِشارةُ مولاى
من بشارت مولای خود (امام هادی (ع) ) هستم.
محمد بن سنان گوید : مردی در نامه از آن حضرت پرسید : از خلافت متوکل چقدر مانده است ؟ حضرت این آیه (از سوره یوسف ) را در جواب نوشت :( هفت سال پیاپی کشت می کند - تا آنجا که فرماید : سپس از پی این سالها هفت سال سخت بیاید - تا آنجا که فرماید : آنگاه از پی این سالها سالی بیاید که در اثنای آن مردم کمک شوند ) ( تزرعون سبع سنین داباً ) الی قوله :( ثُمَّ یاتی من بعد ذلک سبع شداد ) الی قوله :( ثُمّ یاتی من بعد ذلک عام فیه یغاث الناس ) (یوسف 47و48)
ومتوکل در اوّل سال پانزدهم مُرد .(اثبات الهداة ،ج6 ، ص 260)
این مرد پیش از نماز صبح به خاک می رود
احمد بن یحیی روایت می کند که : ما در (سامره ) در همسایگی حضرت هادی (ع) بودیم ، وشبها با هم می نشستیم صحبت می کردیم . شبی بر در خانه آن حضرت نشسته بودیم که یکی از فرماندهان لشگر ، خلعتهایی با خود داشت و با عده زیادی از فرماندهان پادگان ومستخدمین ودیگران از خانه سلطان می آمد وقتی که به ما رسید حضرت بلند شده وسلام واحترامش کرد وچون گذشت فرمود : این مرد به این وضع خود شادمان است در صورتی که پیش از نماز صبح به خاک می رود . ما از این حرف تعجب کردیم واز حضور وی برخاستیم وبا خود گفتیم : این علم غیب است ، وسه نفر با هم تعهد کردیم که اگر این خبر دروغ در آمد او را بکشیم واز دستش راحت شویم .
صبح ، بعد از نماز در خانه بودم که صدای هیاهوی جمعیت را شنیدم . رفتم جلوی در خانه دیدم عده زیادی از لشگریان وغیره اند ومی گویند : فلان کس دیشب مُرد . چون در حال مستی از جایی به جایی دیگر می رفته که افتاد وگردنش شکست . گفتم : اشهد ان لا اله الاّ الله . رفتم به تماشا ودیدم همان نحو که حضرت فرمود : مُرده است وآنجا بودم تا به خاکش سپردند وبرگشتم وهمه از این واقعه در شگفت بودیم ( اثبات الهداة ج 6 ص 260)
به اندازه دانه های خرما درخواب
احمد بن عیسی گوید : پیغمبر (ص) را در خواب دیدم که مشتی خرما به من داد ، شمردم بیست وپنج دانه بود. وقتی که حضرت هادی (ع) تشریف آوردند خدمتش رفتم که مشتی خرما به من داد وفرمود : اگر پیغمبر (ص) زیادتر داده بود من هم زیادتر می دادم شمردم بیست وپنج دانه بود .( اثبات الهداة ج6ص269)
شیخ بهائی (ر) از بعضی استادانش نقل می کند که گفته اند : متوکل اراده کرده بود به حضرت هادی (ع) اهانتی کند . در روز که هوا در نهایت حرارت وگرمی بود فرمود تا منادی ندا کردند که : خلیفه اراده سواری به فلان موضع را دارد وحکم چنان صادر شده که غیر جناب ایشان کسی دیگر سواره نباشد وجمیع مردم از اشراف واعیان از بنی هاشم وغیره در ملازمت پیاده باشند.
چون راه دور بود وهوا در نهایت حرارت ، آن حضرت غرق در عرق گشته ، بسیار مانده شده هر دم تکیه بر یکی از خادمان خود می نمودند . در این اثنا یکی از منافقان را نظر به حضرت افتاد که بسیار مانده وآزرده اند . خواست که از جانب متوکل معذرت گوید ، گفت: ای حضرت ! این مشقت وتعب مخصوص شما نیست ، وخلیفه قصد آزار واهانت شما نکرده ، بلکه جمیع مردم به این تعب گرفتارند .
حضرت امام (ع) به آن شخص فرمود : به خدا قسم ! ناقه صالح نزد خدای تعالی ، عزیزتر از من نبود ، واین آیه از قرآن را به زبان معجزه بیان داشتند :( تا سه روز در منازل خود ، خوش دارید که این وعده ای تکذیب نا پذیر است )
تمتعوا فی دارکم ثلاثةَ ایامٍ ذلک وعدٌ غیرُ مکذوب (هود آیه 65)
همانگونه که حضرت فرموده بودند در شب چهارم از آن سواری ، غلامان متوکل اتفاق کرده ، در وقتی که متوکل در مجلس نشسته بود بر سر آو ریختند و به ضرب تیغ او را پاره پاره کردند ؛ وآن مردی که از جانب متوکل عذر می گفت به خدمت حضرت آمده توبه وبازگشت از معاصی نموده ودر سلک پیروان وشیعیان آن بزرگوار قرار گرفت .( مفتاح الفلاح مترجم ، ص 278)
عبد العظیم حسنی اعتقادات خود را به حضرت هادی (ع ) عرضه داشت تا آنجا که ( در شماره امامان پس از ذکر حضرت رضا علیه السلام ) گفت : سپس شما ای مولای من ، حضرت فرمود : وپس از من فرزندم حسن ؛ ومردم نسبت به جانشین پس از او چگونه اند ؟ عرض کرد : برای چه مولای من ؟ حضرت فرمود : برای اینکه شخص وی دیده نشود ( وازدیدگان غایب شود ) وحرام است که او را به اسمش یاد کننده (م ح م د) تا اینکه خروج کرده وزمین را پر از عدل وداد نماید چنانکه پر از ظلم وجور شده است ( کمال الدین وتمام النعمه ، ج 2 ، ص 379 ، ح1)
کلمات کلیدی :