داستان - دانشنامه دوستداران حقیقت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان سنگری بر پشت

ارسال‌کننده : دانش دوست در : 87/12/3 11:38 صبح

داستان فارسی

پریسا باز هم شلیک کرد. رگبار کشید به سمت افسانه. افسانه سنگر گرفت پشت من.
- مثلا تو تیرات تمام شده، دیگه تیر نداری.
افسانه لب و لوچه‌هایش را جمع کرد و با اخم و تخم جواب داد:
- قبول نیست آقا! من هنوزم تیر دارم.
پریسا ملاقه را به سمت افسانه نشانه گرفت:
- نه! مثلا تو تیر می‌خوری. من میام و اسیرت می‌کنم.
برای دیدن متن کامل کلیک کنید...


کلمات کلیدی : داستان

<      1   2